این داستان واقعأ ارزش خوندن داره

حتما نظرات خوتان را اعلام بفرمائید

این داستان واقعأ ارزش خوندن داره

او با همه دلبستگی اش به ببر ناچار شده بود 6 ماه كشور را ترك كند . پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد . در این مدت مورد با مسئولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های 6 ماهه ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسئولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان مایل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید .

دوری از ببر برایش دشوار بود . روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد . سرانجام ، زمان سفر فرا رسید .

بعد از شش ماه كه مأموریت به پایان رسید ، وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ، در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، من برگشتم . این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود ، چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهرآمیز به سرعت در قفس را گشود . آغوش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق ، محبت و احساس در آغوش كشید . ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد : بیا بیرون ، بیا بیرون ، این ببر تو نیست . ببر تو بعد از این كه اینجا رو ترك كردی ، بعد از 6 ماه از روز از غصه دِق كرد و مُرد .

این یك ببر وحشی گرسنه است ، اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود . ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل بچه گربه ای رام بود . اگر چه ببر مفهوم كلمات مهرآمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود نمی فهمید ؛ اما محبت و عشق چیزی نیست كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد ، زیرا كه دوستی آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود .

این داستان را به خاطر بسپار بدان سخت ترین قفل ها با كلید محبت و عشق گشودنی است 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی