نر سرجوخه جبار (داستانک )

حتما نظرات خوتان را اعلام بفرمائید

نر سرجوخه جبار (داستانک )

نر سرجوخه جبار

"میگویند که در ایام قدیم،در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق،ژاندارمی خدمت‏ می‏کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار.

این سرجوخه جبار،مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار،سواد درست حسابی  نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او،کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.

از قضای روزگار،در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.

سرجوخه جبار،با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت،بارها، دزد  را دستگیر کرده،به‏ محکمه فرستاده بود ولی،گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده،او را رها کرده بودند، به گونه‏ای که،گاهی،جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود،به محل بازمی‏گشت، و برای دلسوزانی سرجوخه جبار،مخصوصا چندبار هم،از جلو پاسگاه رد می‏شد و خودی‏ نشان می‏داد یعنی که بعله...

یک روز،سرجوخه جبار،که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود،منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به اودستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را،برای‏ سرجوخه بخواند.

منشی پاسگاه،کتاب قانونی  را که‏ در پاسگاه بود،آورد و از صدر تا ذیل،برای‏ سرجوخه جبار خواند.

ماده 1...ماده 2...ماده 3...الخ...

سرجوخه جبار،که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را،خواند و کتاب را بست،حیرت زده و آزرده‏دل،به منشی گفت:

-اینها که همه‏اش ماده بود،آیا این کتاب، حتی یک«نر»نداشت؟

آنگاه سرجوخه جبار،به منشی گفت:

-ببین در این کتاب،صفحه سفید هست؟

منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:

-قربان!در صفحه آخر کتاب،به اندازه‏ نصف صفحه،جای سفید باقی‏مانده است.

سرجوخه جبار گفت:

-قلم را بردار و این مطالب را که می‏گویم‏ بنویس و چنین تقریر کرد:

«نر»سرجوخه جبار:هرگاه یک نفر،شش‏ بار به گناه دزدی،از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد،برابر«نر سرجوخه جبار»،محکوم است به اعدام!

پس از اتمام کار منشی،سرجوخه جبار، نخست،زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن،دستور داد دزد  را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.آنگاه او را،در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، درباره‏اش اجرا کرد.

گویا خبراین ماجرا،به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند.

هنگامی که سرجوخه جبار،به حضور حاکم‏ رسید، پرخاش‏کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است.

سرجوخه جبار پاسخ داد:
-قربان!من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات،هرچه هست،ماده است ولی حتی یک‏ «نر»توی آن همه ماده نیست و آن‏وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را،با شرارت‏هایش جان به سر کرده است،هربار که دستگیر می‏شود،بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد،آزاد می‏شود و به محل‏ باز می‏گردد.
این بود که لازم دیدم درمیان‏ «ماده»های قانون مجازات،یک«نر»هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!"

حق باسرجوخه جباربود بااین ماده ها نمی شود بافسادمبارزه کرد،نرمی خواهد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی