
پیرمردگفت:شوخی نمیکنم،،اما
حقیقت تلخ ودردناکیست،،
آن دو،*باز*چشمان منند،
که بایدباتلاش وکوشش ازآنهامراقبت
کنم،،
آن دوخرگوش پاهای منند،
که بایدمراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
آن دوعقاب نیز،دستان منند،
که بایدآنهارابه کارکردن،آموزش دهم
تاخرج خودم وخرج دیگربرادران
نیازمندم رامهیاکنم،
آن مار،زبان من است،
که مدام بایدآنرادربندکنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو،سر بزند،
شیر،قلب من است که باوی همیشه
درنبردم که مبادا،کارهای شروری
ازوی سرزند،
وآن بیمار،جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری،مراقبت و
آگاهی من دارد،
این کارروزانه من است که اینچنین
مرا،رنجور،کرده،وامانم رابریده
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ، ،

