حتما نظرات خوتان را اعلام بفرمائید

پند

یکی نزد حکیمی آمد و گفت
خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟

حکیم با تبسم گفت
او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید
 تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی
یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


وقتي بابام كوچيك بود
وقتي بابام كوچيك بود

سلمانی پادگان

 علی احمدی:
یک روز صبح خیلی زود، بابای بابام لباس ارتشی‌اش را پوشید و کلاهش را هم روی سرش گذاشت و گفت: «آهای پسر! بیدار شو.» بابام همین که صدای بابای بابام را شنید، چشم‌هاش را باز کرد و بلند شد و ایستاد و گفت: «سلام.»

بابای بابام دوباره گفت: «سلام پسر، موهات خیلی بلند شده... زود باش تا من پوتین‌هام رو می‌پوشم، لباس‌پوشیده دم در باش.»

هنوز حرف بابای بابام تمام نشده بود که بابام مثل تیری که از کمونش در بره از رخت‌خوابش پرید بیرون. بابای بابام هنوز پوتین‌هاش را نپوشیده بود که بابام لباس‌پوشیده، دم در ايستاده بود. بابای بابام نگاهی به بابام انداخت و دستی به بازوی بابام که مثل یك سیب‌زمینی کوچولو سفت بود زد و گفت: «نه... مثل این‌که اون‌همه شیری که خورد‌ی، داره بدنت رو مثل یه سرباز محکم می‌کنه... این‌دفعه که خواستم سربازها رو ببرم تمرین، تو رو هم می‌برم پسر.»

آقا، قند تو دل بابام آب شد و شلوارش را کشید بالا و سرش را کج کرد و شروع کرد به خندیدن که بابای بابام اخم کرد و گفت: «نیشت رو ببند بچه، سرباز که بی‌خود نمی‌خنده. سرباز مثل کوه، محکم و سربلنده. سرباز سرش رو بالا می‌گیره، سینه‌اش رو می‌ده جلو و بلند حرف می‌زنه. سرباز مثل تانک با قدرت راه می‌ره و از مردم و کشورش محافظت می‌کنه... روشنه سرباز؟»



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


یک روز معمولی

یک روز معمولی

داستان>مریم کوچکی:
بعد از آن‌همه باران و باران و باران هوا آفتابی شد. این‌همه آب که بعداً اسمشان شد اقیانوس، آرام شدند. ظاهراً آرام شدند.

به هم چسبیده بودند. بعداً از هم جدا شدند. البته باید بگویم میلیون‌ها میلیون سال طول کشید تا راضی شوند جدا شوند؛ آن‌هایی که بعداً اسمشان شد قاره.

توی آن‌روز آفتابی هنوز به‌هم چسبیده بودند. آن‌یکی که بعداً اسمش شد اروپا، روز خیلی خوبی را شروع کرده بود. دیگر از آن لرزش‌های بزرگ خبری نبود. آفتاب، زمین سردش را حسابی گرم کرده بود.

به آن‌یکی که بعداً اسمش شد آسیا، نگاه کرد. آسیا لب‌ولوچه‌اش را جمع کرده بود.

از او پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»

آسیا یواش چشم‌هایش را بست و دوباره باز کرد: «خسته‌ام. این خیلی خیلی... سنگینه.»

به کوه خیلی بزرگي اشاره کرد که روی گُرده‌اش بود. همین اِوِرِست خودمان را می‌گفت.

اروپا سرش را تکان‌تکان داد: «حق داری؛ به نظر خیلی سنگین می‌آيد.»

آسیا خاکش را کش‌وقوس داد.

این‌بار با آرامش بیش‌تری گفت: «وای که تو چه‌قدر سنگینی.»

از تکان‌تکان‌های آسیا آن‌همه آب که بعداً اسمش شد اقیانوس هند، تکان پشت تکان و موج پشت موج ایجاد کرد و یک عالمه آب ریخت روی سر آن‌دو تا که بعداً به آمریکا و آفریقا مشهور شدند.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


شکر نعمت

شکر نعمت


يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!

برگرفته از: امام محمد غزالی، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


بی تفاوت

بی تفاوت

وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»
با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند.
فکر می‌کردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ی ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!»



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


زاهد

زاهد

زاهد کــه درم گـرفت و دینار
زاهدتر از او یکی به دست آر

برگرفته از: گلستان - سعدی



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


یکی از قضاوت های امیر المومنین علی علیه السلام

یکی از قضاوت های امیر المومنین علی علیه السلام

ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻼﻓﺖ ﻋﻤﺮ، ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺳﺮ ﻣﻰ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ -: ﺧﺪﺍﯾﺎ !

ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺣﮑﻢ ﮐﻦ . ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ -: ﻣﮕﺮ

ﻣﺎﺩﺭﺕ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﻰ

ﮐﻨﻰ ؟ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﺧﻮﺩ

ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺰ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ . ﺍﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ

ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ ﺭﺍ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ ، ﻣﺮﺍ ﻃﺮﺩ

ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ : ﺗﻮ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻰ ! ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﻭ

ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﻭ ....

ﻣﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻢ . ﻋﻤﺮ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﺯﻥ

ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻋﻠﺖ ﺍﻇﻬﺎﺭﺵ ﭼﯿﺴﺖ ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻬﺎﺭ

ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻭ ﻧﯿﺰ ﭼﻬﻞ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﺭ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ.

ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺟﻮﺍﻥ

ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺴﻢ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ

ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ -: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﭼﻪ

ﻣﻰ ﮔﻮﯾﯿﺪ؟ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ

ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﻣﻰ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎﺳﻢ .

ﺍﻭ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺩﻋﺎﻯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻗﺒﯿﻠﻪ ﻭ

ﺧﻮﯾﺸﺎﻭﻧﺪﺍﻧﻢ ﺑﻰ ﺁﺑﺮﻭ ﺳﺎﺯﺩ. ﻣﻦ ﺯﻧﻰ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﻗﺮﯾﺸﻢ

ﻭ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺍﻡ .ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ

ﺣﺎﻟﺘﻰ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ؟ﻋﻤﺮ

ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﯾﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﺍﺭﻯ ؟ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ

ﮔﻮﺍﻫﺎﻥ ﻭ ﺷﻬﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﺁﻥ ﭼﻬﻞ ﻧﻔﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺍﺩﻧﺪ

ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﻧﯿﺰ ﮔﻮﺍﻫﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ

ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻋﻤﺮ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﻰ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﻮﺩ

ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺷﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﮔﻮﺍﻫﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ

ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻔﺘﺮﻯ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﮔﺮﺩﺩ .ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ

ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﻰ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺑﺎ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﯿﻪ

ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﭘﺴﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ -: ﯾﺎ ﻋﻠﻰ ! ﺑﻪ

ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺱ . ﺯﯾﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻇﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﺑﯿﺎﻥ ﮐﺮﺩ . ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻋﻤﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪ، ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ

ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﯾﺪ؟ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﻠﻰ ﻋﻠﯿﻪ

ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﮑﺮﺭ ﺷﻨﯿﺪﻩ

ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ

ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ.ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ

ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ

ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺍﺩﻋﺎﻯ ﺧﻮﺩ

ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻦ . ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ

ﻧﻤﻮﺩ . ﻋﻠﻰ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ -: ﺁﯾﺎ

ﻣﺎﯾﻠﻰ ﻣﻦ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻢ ؟ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ :

ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺎﯾﻞ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺭﺳﻮﻝ

ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ -: ﻋﻠﻰ

ﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﻧﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ

. ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺩﻋﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﻫﺪ

ﺩﺍﺭﻯ ؟ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻰ ! ﭼﻬﻞ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﮕﻰ

ﺣﺎﺿﺮﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﻫﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ

ﺩﻓﻌﻪ ﭘﯿﺶ ﮔﻮﺍﻫﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ﻋﻠﻰ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻃﺒﻖ

ﺭﺿﺎﻯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﮑﻢ ﻣﻰ ﮐﻨﻢ . ﻫﻤﺎﻥ ﺣﮑﻤﻰ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﻝ

ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺳﭙﺲ

ﺑﻪ ﺯﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ

ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﻯ ؟ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻰ ! ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ

ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ

ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺯﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ -: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ

ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﯿﺪ؟ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﻠﻰ ! ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ

ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻫﺴﺘﯿﺪ . ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ

ﺧﺪﺍﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺗﻤﺎﻣﻰ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺩﺭ

ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﺿﺮﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ

ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﻭﺟﻪ ﻧﻘﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ

ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﺮﺩﺍﺯﻡ . ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻨﺒﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺳﺮﯾﻌﺎ

ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﮐﻦ .ﻗﻨﺒﺮ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ .

ﺣﻀﺮﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻟﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﯾﺨﺖ . ﻓﺮﻣﻮﺩ :

ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻟﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺯﻧﺖ ﺑﺮﯾﺰ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ

ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺰﺩ ﻣﺎ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﻋﺮﻭﺳﻰ

ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ، ﯾﻌﻨﻰ ﻏﺴﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﻯ .ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻯ

ﺧﻮﺩ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﻟﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺯﻥ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ

-: ﺑﺮﺧﯿﺰ ! ﺑﺮﻭﯾﻢ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺯﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﺍﺀﻟﻨﺎﺭ !

ﺍﻟﻨﺎﺭ ! ﺍﻯ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﻯ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺁﯾﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻣﺮﺍ ﻫﻤﺴﺮ

ﭘﺴﺮﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﻰ ؟ ! ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ! ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ

ﺍﺳﺖ . ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻰ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ

ﻏﻼﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻯ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ .

ﻭﻗﺘﻰ ﺑﭽﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ -: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ

ﺍﻧﮑﺎﺭ ﮐﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻃﺒﻖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﻋﻤﻠﻰ ﺭﺍ

ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﻟﻰ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﻰ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ

ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﻭ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺳﺖ .ﻣﺎﺩﺭ

ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻋﻤﺮ

ﮔﻔﺖ :ﺍﮔﺮ ﻋﻠﻰ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، تصاویر و مطالب درباره نماز ، قران مجید ،زندگی نامه ، پندهای ائمه ، سبک زندگی اسلامی ، اعیاد ، شهادت و تندرستی سلامتی، ،
نويسنده : دوستی


صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد